X

پادشاهی خدا، پادشاهی انسان بخش ۲

 

عیسای مسیح و امپراطوری روم

عیسای مسیح در چنین شرایط خفقان سیاسی در این سرزمین در روستایی در بیت لحم یهودیه بدنیا آمد. او چون به سن سی سالگی رسید پس از تعمید گرفتن از یحیای تعمید دهنده به مدت سه سال در سرزمین خود در یکچنین محیطی خدمت کرد. او یک یهودی بود از نسل داود متولد شده از یک دختر باکره. او به همان اندازه دلش برای اسراییل و سرزمین در بند و اسیر آن میتپید که یک یهودی عادی. اما جالب است (که حتی جای بسیار تعجب است،) که در مدت این سه سال حتی یک جمله بر ضد حکومت روم، ارتش روم و فساد و فشار و خفقانی که بر مردم اسراییل آورده بودند نگفت!

 به آنها فرمان داد اگر یک رومی یا هر کسی آنها را مجبور میکند که یک کیلومتر باری را ببرند آنها دو کیلومتر ببرند!(متی ۵ :۴۱ ) فرمان دادن دشمنان خود را محبت کنند، (متی ۵ :۴۴ ) یعنی در راس آن رومی ها بودند که اسراییلی آنها را سگ خطاب میکردند. تنها جمله ایی که بر ضد حکومت روم و آن هم یکی از اولیاء امور آنها «هیرودیس» گفت این بود که او را یک «روباه» خطاب کرد.(لوقا ۱۳ : ۳۲ ) حتی وقتی از او پرسیدند که چرا او مالیات معبد را نمیدهد. او مالیات دادن را نه تنها منسوخ نکرده و آن را کفر ندانست بلکه ماهی دریا را بر آن داشت تا مالیات خودش و شاگردش را پرداخت کند!( متی ۱۷: ۲۴ ) و اگر بخواهیم کمی دیگر به این تعجب اضافه کنیم اینکه در یک واقعه ایمان یک افسر رومی را ورای هر ایمانی در اسراییل دید.(لوقا ۷ : ۱-۱۰ )

 در پایان سه سال خدمت عیسای مسیح بر روی زمین قدرت و شهرت او در تمام اسراییل و سوریه و مناطق اطراف آن پیچیده شده بود. هزاران هزار نفر به دنبال او راه افتاده بودند. کار به جایی رسید که حتی در یک واقعه مردم سعی کردند تا او را برای تاجگذاری و به پادشاهی اسراییل منسوب کردن پیش ببرند. لیکن او از میان آنها رد شد و رفت. ( یوحنا ۶ : ۱۵ ) در این زمان عیسای مسیح هم قدرت مطلق آسمانی را داشت هم پیروان خود را داشت هم درایت آن را داشت که پادشاه شود و امپراطوری روم را یکبار برای همیشه پایان دهد اما چنین نکرد.

در آخرین روزهای عمر زمینی و پایان خدمت سه ساله خود وقتی با شاگردان خود برای آخرین بار وارد شهر اورشلیم میشد. زمانی که تنها او میدانست که از آن زنده بیرون نخواهد آمد بر خلاف فاتحان و قدرتمندان طول تاریخ که با لشکر و شمشیر و اسبهای فراوان برای تسخیر شهر میامدند او که تاکنون قدرت و اقتدار و عظمت خود را در سخن گفتن در عمل کردن و در شگفتهای فراوان خود ثابت کرده بود در میان غوغا و هیاهوی مردم با کره الاغی وارد شهر شد. تا پیشگویی نبی را در خصوص خود به کمال برساند که: «که دختر صهیون را گویید اینک پادشاه تو نزد تو می آید با فروتنی و سواره بر حمار و بر کره الاغ.» ( زکریاء نبی ۹: ۹ و متی ۲۱ : ۵ ) 

اتفاقا در آخرین ساعتهای عمر زمینی خود پس از اینکه بدست شورای یهود و سربازان روم توهین شده، مضروب و خوار شده بود در مقابل پیلاطس ایستاده بود که پیلاطس از او سوال کرد: «آیا تو پادشاه یهود هستی؟» سپس عیسای مسیح پاسخ داد: «پادشاهی من از اینجهان نیست؛ اگر پادشاهی من از اینجهان میبود خدام من جنگ میکردند تا بیهوده تسلیم نشوم لیکن اکنون پادشاهی من از این جهان نیست.» پیلاطس که شدیدا از این پاسخ کنجکاو شده بود پرسید: «مگر تو پادشاه هستی؟» سپس عیسی پاسخ داد: «تو میگویی که من پادشاه هستم؛ از اینجهت من متولد شدم و به جهت این در جهان آمدم تا به راستی شهادت دهم و هر که از راستی است سخن مرا میشنود.» ( یوحنا ۱۸: ۳۳- ۳۷ ) 

و در همین دادگاه او که پادشاه ازلی بود در برابر آن پادشاه زمینی و موقت و فناپذیر قدرت و مقام حقیقی خود را بار دیگر به زبان خود اعتراف نمود. در آخرین ساعتهای عمر زمینی خود او که قادر بود فرمان دهد تا فوج فرشتگان آسمانی برای دفاع کردن از او نازل شوند مانند بره ای تسلیم دستان قاتلان خود شد. در اوج به ظاهر ناتوانی خود که در زنجیرها بسته شده بود و مردم از بیرون برای مرگ او بر صلیب فریاد میزدند وقتی پیلاطس فرماندار رومی شهر رو به او گفت که او قدرت دارد او را ازاد کند یعنی هرگز مرگ صلیب را نبیند. درست در این زمان، عیسای مسیح کتک خورده، خیانت شده، طرد شده، تنها مانده، رو به پیلاطس میکند و میفرماید: «هیچ قدرتی بر من نمیداشتی اگر از بالا به تو داده نمیشد.» ( یوحنا ۱۹ :۱۱ ) 

بدینگونه او اوج تسلیم بودن و مطیع پدر آسمانی بودن را به کمال رساند و جام مرگ را تا به آخر نوشید. پس از آن بر صلیب مانند یک دزد مصلوب شد. مرد. دفن شد. سه روز در قبر ماند. لیکن پس از سه روز با یک معجزه الهی، همانطور که خودش پیشگویی کرده بود، از مرگ رستاخیز کرد و شاگردان و مردم او را دیدند. به مدت چهل روز با تن آسمانی و قیام کرده خود با شاگردانش بود. سپس روزی فرا رسید، همانطور که خودش پیشگویی کرده بود، باید به نزد پدر آسمانی خود باز میگشت(از همان جایی که روزی به روی زمین آمده بود.) و درست در این زمان شاگردان او سوالی از او میپرسند که به مدت سالیان سال در خود نگه داشته بودند. سوالی که رویا و دعاهای آنها بود. امید آنها بود. تمام همت و تلاش آنها برای دیدن آن بود. چه بسا به همین امید و آرزو تمام مال و خانه و زندگی خود را ترک کرده و دنبال او آمده بودند. آنها تمام زندگی و عمر خود را برای آمدن و دیدن آن گذاشته بودند.( و من این را امروز در ایران و ایرانی میبینم. عین همین سوال و عین همین خواسته و رویا و امید.) 

شاگردان قبل از صعود عیسای مسیح به آسمان از او پرسیدند: «خداوندا آیا در این وقت پادشاهی را بر اسراییل باز برقرار خواهی داشت؟» ( اعمال رسولان ۱ : ۶ ) در واقع در سوال آنها این برداشتها نهفته بود:آیا آن پادشاهی داود را به اسراییل برمیگردانی؟ ایا روم سقوط خواهد کرد؟ یا این سرزمین بار دیگر از آن ما میگردد؟ آزادی خود را بدست میاوریم؟ رویا و ارزوهای ما به ثمر مینشیند و فرزندان ما در آن در صلح و باروری بدنیا آمده و بسر خواهند برد؟ آبرو و شرافت ما به ما برمیگردد و بار دیگر سرزمین ما و نام آن مانند ستاره ایی درخشان بر تمام دنیا خواهد درخشید؟

پاسخ به این سوال دیرینه شاگردان عیسای مسیح که چشم به دهان او دوخته بودند تا زمان و روز و مکان خاص این پادشاهی اسراییل و بازگشت آن را به آنها بدهد برای عیسای مسیح سخت نبود اما بدون هیچ شک برای شاگردانش تلخ و تماما ناامید کننده بود: «از شما نیست که زمانها و اوقات را که پدر در قدرت خود نگاه داشته است بدانید.» ( اعمال ۱ : ۷ ) در آن روز عیسای مسیح که در حال صعود کردن به آسمان بود زمان بازگشت پادشاهی اسراییل را به شاگردان نداد اما فرمانی تازه داد: «چون روح القدس بر شما میاید قوت خواهید یافت و شاهدان من خواهید بود در اورشلیم و تمامی یهودیه و سامره و تا اقصای جهان.» سپس میخوانیم: «و چون این را گفت وقتی که ایشان همی نگریستند بالا برده شد و ابری او را از چشمان ایشان در ربود.» ( اعمال ۱ : ۸- ۹ )

در این زمان پیش روی شاگردان تنها کسی که هم قدرت آن را داشت هم شایستگی آن را داشت و هم پیروان آن را داشت که پادشاه اسراییل گشته و بر آن حکومت نماید ناپدید شد. آن وعده خداوند در طول تاریخ اسراییل توسط انبیاء. و نه تنها ناپدید شد بلکه حتی زمان بازگشت و آمدن پادشاهی را که در تمام این سه سال موعظه کرده بود، تعلیم داده بود، آمدن آن را وعده داده بود را به آنها نداد. نه تنها به آنها نداد بلکه به آنها فرمانی تازه داد که به سراسر دنیای آن روز رفته و شاهدان او باشند. یعنی چه؟ تکلیف روم چه میشود؟ روم کی سقوط میکند؟ کی این فشار و استبداد و ظلم به پایان میرسد؟ 

اما آیا حقیقتا پادشاهی ایی که اسراییل در انتظارش بود آن پادشاهی ایی بود که خداوند از ابتدا آن را وعده داده بود، در طول تاریخ آن وعده را حفظ کرده بود که روزی او پادشاهی خود را برای ازل در میان آدمیان و هستی تثبیت خواهد کرد؟ آیا حقیقتا خداوند یهوه قصد داشت تا یک پادشاه را برای اسراییل بفرستد تا به ازل زندگی کند؟ چطور چنین چیزی ممکن بود؟ 

ادامه دارد...

نوشته: حسین گل هاشم